اشعار ضیاءالدین زین الدینی



 

من تفنگم مرا مسلح کن

تا که در سینه شعله ها دارم

ماشه ام را بگی ،بِکِش ،نترس

در خشابم گلوله ها دارم

 

خیره شو در شکاف و در مگسک

هدفِ روبرو نشانه بگیر

صهیونیست های ظالم بی رحم

نزنی، می زنند تورا با تیر

 

روز اول مرا به این نیت

ساختند تا کنار تو باشم

ظالم  اما از ابتدا میخواست

تا که من در شکار تو باشم

 

من سلاح توام فلسطینی

هم سلاحی به دست تو یمنی

دشمن از مرز تو اگر گذشت

بزنش ،می زند تورا ، نزنی

 

حال و روز تو فاش میگوید

سرزمین ات اسیر جنگ شده

روزگارت معطل ایستاده

مثل رایانه ای که هنگ شده


با وجود چنین شرایط سخت

محکم و سفت وسخت چون سنگی

ای بنازم که باز با این وضع

میخوری نان خشک و می جنگی

 

ای فلسطین ،یمن، مقاوم باش

مثل چن سال جنگ ،باز امروز

من به حرف خدا یقین دارم

مطمئنم که می شوی پیروز

 

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

زمینگیر و افتاده  می بینمت

چه زود از تو دندان و مو ریخته

شبیه یه برج قدیمی شدی

 که بعدِ یه عمری فرو ریخته

 

و یا مثل کوه یخی سوی قطب

که در فصل سرما سرِپا شده

ولی ناگهان زیر خورشید داغ

به یکباره هم سطح دریا شده

 

و یا مثل جانباز  صددرصدی

که از کاروانش بجا مانده است

جواب  همه میدهد با سکوت

به طوری که گویی فقط زنده است

 

تویی آخرین  یادگار دمشق

که با خود هزاران غم آورده ای

تو با این همه زخم کاری عشق

گمانم که کم کم ، کم آورده ای

 

از اکسیژن و بستر و این سِرُم

داری  واقعاً دردسر می کشی

می گیره دلم وقتی می بینمت

که پیش چِشَم داری پر می کشی

 

بلند شو به مانند کوه اُحد

بلندشو دوباره به جایت بایست

 به یاد شبِ حمله در منطقه

یه بار دیگه رو ی پایت بایست

 

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

فرصت نشد وداع کنم با تو،یادم است

گاهی زمان برای خداحافظی کم است

 

دانشکده و جامعه در شوک بُوَد هنوز

هر دل برای داغ غمت غرق ماتم است

 

یک تاج گل نشسته بجای تو در کلاس

بوی تو را نمی دهد این گل، مسلم است

 

 هرگز مپرس حالِ من و درس وبچه ها

از داغت هر کلاسِ فرو رفته در غم است

 

تقصیر جاده یا که اتوبوس یا که یا

آری هنوز واقعه جریانی مبهم است


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

 مردِمعتاد شهرِ ما در ترک

می کِشدگاهی تا نفس دارد

خودکشی کرده ی پشیمان ست

راه پیش و نه راه پس دارد!

 

مردِ معتاد شهر مشهور ست

عاشق نغمه های بافور ست

بسکه در زندگی فلوت زده

سینه آهنگ خَس و خَس دارد!

 

 

تنش آلوده با مواد شده

در رگش نوع سَم زیاد شده

آنکه یک قطره خون ندارد هیچ

ارزشی پیش پشه و مگس دارد؟

 

همسرش رفت و دختر و پسرش

خواهرش رفت و مادر و پدرش

شده پای بساط خم کمرش

 زندگی اینچنین چه کس دارد!

 

کمپ ها نان شان چه در روغن است

پُرِ معتاد پیر و مرد و زن است

چون پس از یک زمانِ کم ،پاکی

باز معتاد ما هوس دارد!

 

 کاش کمپ های بد بسته شوند

 لااقل یا که  ورشکسته شوند

پول در آوردن ست حرفه شان

کارشان هم نتیجه عکس دارد!

 

مشو با فرد افیونی همزاد

مگو هرگز نمی شوم معتاد

اتفاقاً خطر کمین کسی ست

که همیشه سرِ نترس دارد.


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

پسر کوچه بود سرگردان

مثل آهوی راه گم کرده

گاه در جویِ آب با این  وهم

که توی بِرکِه ماه گم کرده

 

متلاشی شد آرزوهایش

مثل آن خرمنی که باد زده

غرق می شد درون رویایش

مثل  افیونی  مواد زده

 

سر و وضعی خراب و شوریده

گویی  هم غار  ابن ادهم بود

چه کسی بودو با چه پیشینه

عقب زندگیش مبهم بود

 

حس انسانی ام به من می گفت

کمکش کن هوا که شد تاریک

عقل محتاطِ من که می ترسید

گفت نه نه مشو به او نزدیک

 

به کدامین مسیر باید رفت

وقتی بین دو راه می مانی

شوی تسلیم عقل یا احساس

 خیر و شرش اگر نمی دانی

 

این مثال جنین در رحم است

که دم آمدن ضعیف شود

کمک قابله شود لازم

گرچه دستان او کثیف شود

 

عقل و احساس را بهم آمیز

برو نزدیک ،یک سوال بپرس

روبرو گردی گرچه با خشمش

ولی باشد از او  تو حال بپرس

 

 دانش آموز درس انسانی

در کتابت پی  چه می گردی

بخشی از یک علوم انسانی

درهمین است پی که می گردی

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

یخ زده طبع شعر و شاعری ام

عاجز از گفتن غزل شده ام

ذوق شیرین شعری ام رفته

مثل زنبور بی عسل شده ام

 

طالب  خواندن دو خط شعرم

ولی  اشعار نابِ  ناب کمه

می و مستی و عاشق و معشوق

اکثر شعرها شبیه همه

 

گاه در شعر ناب می خواندیم

دردِهمنوع درد و داغ من است

کسی درسی از این سخن آموخت؟

کسی در فکر غزه ویمن است؟

 

کیفِ پول مرفه  بی درد

تا ابد مثل دخلِ بقالیست

صندوق کودکان درمانده

درعوض مثل طبل توخالیست

 

گاه شاعر  ز  درد می گوید

از غم  هرچه مرد می گوید

از خیابان  و مرد بیچاره

در زمستان سرد می گوید

 

کاش با دیدن چنین صحنه

کُل وجدان شهر می لرزید

در زمانی که مرد بی خانه

زیر باران شهر می لرزید

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

به نام خدا

عصر جمعه گرفته باز دلم

مثل خورشید در کُسوف اقا

کوچه پس کوچه دلم دارد

حس و حال غروب عاشورا

 

کم کم از حال خویش می فهمم

دل به درگاه نور نزدیک است

حسم از این حضور می گوید

که زمان ظهور نزدیک است

 

آه در واقع بی حضور تو

جمعه ها جمعه های دلگیره

هر چقدرم که باز زود آیی

زودِ زودِ تو باز هم دیره

 

چقَدَر جمعه ها که تنهاییم

چقَدَر جمعه ها که تنهایی

چقَدَر ندبه ها که می خوانیم

در فراقت ولی نمی آیی

 

یا سزاوار محنتیم و عذاب

یا گرفتار آه و نفرینیم

هر چه باشد گذشت خواهی کرد

چون تورا ما کریم می بینیم

 

دوری تو به کام ما تلخ است

دل هم از این فراق غمگین است

گر که امیدِ بر فرج باشد

تلخی انتظار شیرین است

 

مطمئنیم  بعد هر سختی

ابتدای شروع آسانیست

آنچنان که شروع فصل بهار

خط پایان هر زمستانیست

 

فرصت زندگی تمام شده

لحظه ها لحظه های پایانیست

حیف وقتی بهار می آید

آندم هرگز نشانی از مانیست

 

از فرایند عمر خسته من

آخرین جمعه هم دگر گذشت

وقتی از راه می رسی گویند

آنکه بود عاشق تو در گذشت

 


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

ضمن عرض سلام و خیر مقدم به عزیزان بازدید کننده ازسروده های این حقیر در این وبلاگ .لازم دانستم به عرض شما بزرگواران برسانم که کپی برداری از اشعارم آزاد و رایگان است و این به  معنا نداشتن ماللیک معنوی بر آثار و نوشته هایم نیست لذا خواهشمندم در صورت کپی برداری حتما نام صاحب اثر درج گردد تا حق مالکیت معنوی رعایت شود.خداوند به شما خیر دهد.


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

اول دلی ببایدو ،دلبر سپس گرفت

باید برای مرغِ گُریزی قفس گرفت

بین هزار قطعه پرنده  به شاخه ها

باید که مرغِ عشق،نه مرغِ مگس گرفت

آماده می شویم به پرواز تا به اوج

باید برای زو. کشیدن نفس گرفت

دنیا ندارد ارزش ماندن به این مرام

جان را ببایداز دل این خارو خس گرفت

اعمال گر به عدل بسنجند بهتراست

چون عاقبت خدا دهدآنچه ز کس گرفت

جنّت به یک گناه اگر می رود ز دست

 آنرا به یک ثواب توان باز،پس گرفت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کجاست آنکه برآید چو صیحه از جرسش

هزار مرده کند زنده تاب یک نفسش

کمان ابرو کِشَد تا زَنَد به تیر نگاه

هر آن شکار که آید دمی به تیر رسش

سوار مرکب دل شو برو به استقبال

به گوش می رسد از دور شیهه فرسش

چگونه فهم کند لذت خوش پرواز

پرنده ای که نشسته به گوشه قفسش

به یک نگاهِ نگارم چه ذوق کرده دلم

خدا کند که برآورده گردد این هوسش


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

کاشکی چرخِ زمان رو به عقب برمی گشت

اخترِ خوش سخنِ چرخِ ادب برمی گشت

مثنوی،قطعه ، غزلها و مثل های قشنگ

آن همه قصه ی با اصل و نسب برمی گشت

آن همه واژه ،لغت، در ادبیات کهن

به عجم ،از ادبیات عرب برمی گشت

مثل آن مرد مدافع ز حرم بعد از جنگ

که پس از فتح کفریا و حلب برمی گشت

راستی گرکه نبودند مدافع مردان

فکر اعراب دوباره به عقب برمی گشت

ذوق رفته ،دم صبح آمده در این غزلم

کاش این ذوق همان اول شب برمی گشت

آخر عمر (ضیا) کاش به یکبار دگر

رمضان همره شعبان و رجب برمی گشت


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

 

 روز و شب مانند خیلی ها عبادت می کنم

در عبادت با مَلَک گاهی  رقابت می کنم

علم و اگاهی و حکمت،معرفت یعنی که چه!

من عبادت را فقط بر طبق عادت می کنم

آنقدر غرقِ نمازم!،خاری از پایم کِشَند!

با صدای نابهنجارم  قیامت می کنم

هر چه را گُم می کنم پیدا نمایم در رکوع

از نماز اینگونه احساس رضایت می کنم

در خیالم چون کشاورزی به هنگام نماز

در میان مزرعه گاهی زراعت می کنم

سر به درگاه خدا تا می گذارم ،بعد از آن

دل به سمت خانه شیطان هدایت می کنم

می زنم بر صورت ابلیس سنگی ظاهراً

باطناً با بچه شیطانها رفاقت می کنم

شرط یک خانه خریدن گوسفند نذری است

اینچنینی با خدای خود تجارت می کنم

بر تمام آنچه که دارم زبان شکر نیست

از ندارم ها همیشه هی شکایت می کنم

وقتی با حالی چنین ایستاده ام رو به خدا

نه عبادت که ،به نوعی هم اهانت می کنم

بنده بودن با چنین وضعی  ندارد ارزشی

عِرض ِخود را می بَرَم،ایجاد زحمت می کنم


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

بسم رب الشهداء والصدیقین

به آرزوی خود رسید،مردی که چون الماس بود

مردی که نامش قاسم و در هیبت عباس بود

قاسم سلیمانی نه یک فرد است، باشدملتی

خون شریفش واقعاً مصداق حق الناس بود

بودش نگهبان گل و گار،مثل باغبان

تیغش به روی خاروخس برّنده همچون داس بود

پایان داعش را فقط سردار ما اعلام کرد

بر روی این قول خودش تا پای جان حساس بود

بغضم امانم را برید وقتی خبر آمد ،ولی

گریه به حال خود کنم،او جایگاهش خاص بود

مانند عباس علی دستش جدا شد از بدن

این اقتدایی بر مرادش حضرت عباس بود

قطعاً بگیرد انتقام سخت را از دشمنت

باشدخدا خونخواه تو،که دشمن خناس بود


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

به نام خدا

خدا اجازه شیون به عرشیان می داد

حسین فاطمه وقتی که داشت جان می داد

و جبرئیل که می خواند روضه گودال

صدای ناله شان عرش را تکان می داد

مَلَک نداشت تحمل ، وگرنه جبرائیل

 حقیقت ته گودال را نشان  می داد

تمام ساکنه کائنات می مُردند

سر جدا شده را گر نشان شان می داد

نخواند روضه دگر از وداع ،جبرائیل

که سیل اشک دو چشمش مگر امان می داد

به دید قاصر ما کربلا سراسر غم

علی الخصوص دمی که حسین جوان می داد

به دید زینبی اما قشنگ و زیبا بود

به ویژه بر سر نیزه سری اذان می داد

و باز می شد از این، کربلا چه زیباتر

خدا اگر به حسین اش کمی زمان می داد


اشعار ضیاءالدین زین الدینی

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tehran-Ahwaz Stacy اخبار فردا بلاگ سامان ۷۲۴ سنترال سرویس | تنها مرکز تخصصی تعمیرات لوازم خانگی alodoctor Jennifer قاب چوبی